کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
برآمدن. مقضی شدن. نُجْح. نَجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. واکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. وَاکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
دور شدن. دوری کردن. با بی اعتنایی و عدم توجه از آن گذشتن. بدان توجه و اعتنا نکردن. (از یادداشت مؤلف). سرپیچی کردن. روی گردان شدن: و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم دور نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
دور شدن. دوری کردن. با بی اعتنایی و عدم توجه از آن گذشتن. بدان توجه و اعتنا نکردن. (از یادداشت مؤلف). سرپیچی کردن. روی گردان شدن: و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم دور نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن: که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت. فردوسی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن: که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت. فردوسی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی
پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن: سرای سپنج است بر راه رو تو گردی کهن دیگر آید به نو. فردوسی. اگر زآهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز ننوازدت. فردوسی. چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نگشتم کهن. فردوسی. ای گشته کهن به کار دیوی واکنون به نوی شده خدایی. ناصرخسرو. کهن گشتی و نو بودی تو بی شک کهن گردد نو ار سنگ است و خاره. ناصرخسرو. مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز چون کهن مادرش را بسیار بازآید نوی. ناصرخسرو. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی (بوستان). رجوع به کهن شدن شود، از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن: همه سخته باید که راندسخن که گفتار نیکو نگردد کهن. فردوسی. سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد بر مرد دانا کهن. فردوسی. کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن. فردوسی. کهن گشت این نامۀ باستان ز گفتار وکردار آن راستان. فردوسی. که این داستانها و چندین سخن گذشته بر او سال و گشته کهن. فردوسی. نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت این گفتۀ کسائی. ناصرخسرو. کهن گردد اکنون حدیث افاضل چو از عقل او حلۀ علم نو شد. خاقانی. ، فراموش شدن. از یادها رفتن. از لوح خاطر محو شدن: که هرگز نگردد کهن نام نو برآید ز مردی همی کام نو. فردوسی. همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف که تا در جهان مردم است و سخن چنان نام هرگز نگردد کهن. فردوسی. - کهن گشتن رنج کسی، ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن: بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن شدن رنج’ ذیل ’کهن شدن’ شود، دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن: ستاینده ای کو زبهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا شکست تو جوید همی زآن سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن. فردوسی. هر آن زیردستی که فرمان شاه به رنج و به کوشش ندارد نگاه بود زندگانیش با درد و رنج نگردد کهن در سرای سپنج. فردوسی
پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن: سرای سپنج است بر راه رو تو گردی کهن دیگر آید به نو. فردوسی. اگر زآهنی چرخ بگْدازدت چو گشتی کهن باز نَنْوازدت. فردوسی. چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نگشتم کهن. فردوسی. ای گشته کهن به کار دیوی وَاکنون به نوی شده خدایی. ناصرخسرو. کهن گشتی و نو بودی تو بی شک کهن گردد نو ار سنگ است و خاره. ناصرخسرو. مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز چون کهن مادرْش را بسیار بازآید نوی. ناصرخسرو. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی (بوستان). رجوع به کهن شدن شود، از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن: همه سخته باید که راندسخن که گفتار نیکو نگردد کهن. فردوسی. سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد برِ مرد دانا کهن. فردوسی. کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن. فردوسی. کهن گشت این نامۀ باستان ز گفتار وکردار آن راستان. فردوسی. که این داستانها و چندین سخن گذشته بر او سال و گشته کهن. فردوسی. نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت این گفتۀ کسائی. ناصرخسرو. کهن گردد اکنون حدیث افاضل چو از عقل او حلۀ علم نو شد. خاقانی. ، فراموش شدن. از یادها رفتن. از لوح خاطر محو شدن: که هرگز نگردد کهن نام نو برآید ز مردی همی کام نو. فردوسی. همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف که تا در جهان مردم است و سخن چنان نام هرگز نگردد کهن. فردوسی. - کهن گشتن رنج کسی، ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن: بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن شدن رنج’ ذیل ’کهن شدن’ شود، دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن: ستاینده ای کو زبهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا شکست تو جوید همی زآن سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن. فردوسی. هر آن زیردستی که فرمان شاه به رنج و به کوشش ندارد نگاه بود زندگانیش با درد و رنج نگردد کهن در سرای سپنج. فردوسی
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن: بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی. کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. نچیده یکی میوۀ تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز. نظامی. کنده شد پای و میان گشته کوز سوختۀ روغن خویشی هنوز. نظامی. و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن: بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی. کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. نچیده یکی میوۀ تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز. نظامی. کنده شد پای و میان گشته کوز سوختۀ روغن خویشی هنوز. نظامی. و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود